پیرزنی دو کوزه آب داشت که بر دوش خود حمل میکرد و با خود آب به خانه میبرد
روزی یکی از کوزه ها ترک برداشت و مقداری آب از آن خارج میشد
بمدت طولانی این اتفاق هر روز تکرار میشدو پیرزن یک کوزه و نیم آب به خانه میبرد!
سرانجام پس از یکسال
کوزه شکسته از مشکلی که داشت به ستوه آمدو با پیرزن سخن گفت ؛
پیرزن لبخندی زد و گفت:
تو هیچگاه به گلهای زیبایی که دراین یکسال در سمت تو روییده اند توجه کرده ای؟
اگر تو اینگونه نبودی این زیبایی ها طراوت بخش خانه من نمیشد!
هر یک از ما شکستگی های خاص خود را داریم
باید در هرچیزخوبی هایش را جستجو کرد
پس به دنبال شکستگی ها نباش که همه به گونه ای داریم فقط نوع آن متفاوت است!
درختی بود به نام درخت آرزوها! درختی تنومند و کهنسال با شاخ و برگهای زیاد. مردم دهکده به آن درخت آرزوها میگفتند، آنها اعتقاد داشتند اگر میخی به آن درخت بکوبند به آرزوهایشان میرسند. از قدیم این کار مرسوم شده بود، غافل از این که با این کار آرزوهای خودشان را مانند میخی به درخت میکوبیدند و شاید دست نیافتنیشان میکردند.
پس از سالیان دراز، درخت آرزوها پر شده بود از میخهای ریز و درشت اهالی روستا. دیگر تحمل نداشت، دیگر خسته شد از این که مردم دهکده برای هر خواستهای یک میخ بر آن بکوبند.
پر شده بود از بیرحمی آرزوهای دیگران، و این چنین، روزی عمرش پایان یافت و قربانی آرزوهای دیگران شد. آن درخت هم روزی نهالی بود و جزیی از آرزوهای طبیعت و حالا طبیعت هم از سنگدلی انسانها در امان نماند.
شاید درخت آرزوها میتوانست نامش را در کتاب رکوردها ثبت کند اما شرمنده از نیت اهالی آن دهکده!
ای آدمهایی که در این دنیا زندگی میکنید! برای رسیدن به خواستههایمان نیازی نیست به دل کسی سنگ بزنیم، از حقوق هم بگذریم و یا بر درختی میخ بکوبیم! مطمئن باشیم چیزی که با صبر و تلاش پیش رود، روزی دست یافتنی خواهد شد. با کوبیدن میخ و افکار منفی و غلط آنها را دستیافتنی نکنیم. اجازه دهید آرزوهایتان، رویاهایتان حرکت کنند، و مانند هر قاصدکی به سرزمین آرزوها برود، تا روزی برآورده شود.